مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت می کرد. سفارشهای او بیشتر در مورد نماز و حجاب و ... بود.
اما این بار یک جمله دیگر به نامه اش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت!
نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود.
من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند.
تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند.
وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما او قبول نکرد. بعد پرسیدم:
راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی؟!
بی مقدمه گفت: به خاطر صحبتهای حاج آقای گردان. ایشان گفتند: نماز انسان متأهل هفتاد برابر مجرد است.
یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متأهل زودتر مسیر خودسازی را طی می کند و ... آن شب محمد برای ما چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند.
بعد گفت: من هم از خدا خواستم اگر صلاح می داند من از این ثواب بهره مند شوم.
در پایان آخرین نامه به او گفتم: محمد جبهه رفتن تو بس است. برگرد تا برادرت علی به جبهه برود.
محمد در جواب ما نوشت: تا محمدبه علی تبدیل شود سالها طول می کشد. علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند.
بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسانهای عالم و در عین حال با تقوا دارد. من هم اگر روزگاری جنگ به پایان رسید و زنده ماندم تحصیلم را حتماً ادامه خواهم داد.
تلاشهای خانواده برای پیدا کردن همسری مناسب برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت:
دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید! چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند.