موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان
آخرین مطالب
امکانات




مشاهده و دریافت کد
صدای پای آب (قسمت سوم)
نویسنده : یازهرا
سه شنبه 92/5/8
نظر

((صدای پای آب))

 

 

متن مصاحبه با شهید تورجی زاده

و خاطرات دوستان

(قسمت سوم)

 

 

بدنم مرتب به سنگ ها می خورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند می شدم و چند متر پایین تر محکم به زمین می خوردم. بالاخره به پایین رسیدم. حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.

دوست داشتم همانجا می خوابیدم. گفتم: حتما اینجا شهید می شوم. استخوانهایم خیلی درد می کرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کرده بودم.

دوست داشتم همانجا می خوابیدم. گفتم : حتما اینجا شهید می شوم. استخوانهایم خیلی درد می کرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کرده بودم.

هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم و نماز خواندم. یکدفعه صدای بچه ها را شنیدم. همان بچه هایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم. با هم راه را ادامه دادیم.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقی ها آمد. آنها دنبال ما بودند. به یک تخته سنگ رسیدیم. به دنبال راه عبور به سمت پایین بودیم. اما هیچ راه خوبی پیدا نشد.

باید تخته سنگ و تپه را دور می زدیم. اما عراقی ها خیلی نزدیک بودند. فکری به ذهنم رسید. گفتم: باید خودمان را پرت کنیم! بعد ادامه دادم: بچه ها من می پرم. اگر سالم ماندم شما هم بیایید!

بعد بدون هیچ درنگی پریدم . حدود ده متر پایین تر روی خاکها افتادم. خاکها نرم بود. از همانجا کشان کشان به سمت پایین رفتم. بعد اشاره کردم: بچه ها بیایید.

صدایی آمد. گویی سنگ بزرگی از بغل من عبور کرد و پایین رفت. برگشتم و گفتم : بچه ها این چی بود افتاد! مواظب باشید سنگ از زیر پاتون در نره ! یکی از بچه ها به من رسید و گفت: سنگ نبود، یکی از بچه ها پرت شد!

با تعجب گفتم: کی بود. گفت: از بچه های مجروح بود. ترکش توی چشمش خورده بود و جایی را نمی دید.

با ناراحتی گفتم: حتما الان تکه تکه شده! سریع رفتم به سمت پایین. با تعجب دیدم نشسته روی زمین و ناله می کنه! باور کردنی نبود . او از فاصله 20 متری افتاده بود. اما روی مقدار زیادی خاک . کم کم بقیه بچه ها هم رسیدند.

همه کنار هم بودیم. خسته و تشنه. دیگر هیچکدام رمقی نداشتیم. ناگهان صدایی به گوش رسید!

با تعجب گفتم: بچه ها شما هم می شنوید! همه ساکت شدند. گوشها تیز شده بود! نسیم خنکی از سمت چپ ما می آمد. درست فهمیده بودیم. صدای آب بود.

صدای پای آب!

صدا، صدای حرکت رودخانه بود . همه بی اختیار دویدند. من آن لحظات را از یاد نمی برم.

من با همه وجود آب را حس می کردم. به دوست نابینایم گفتم: بلند شو، آب!   آب! ما به رودخانه رسیدیم! تا این حرف را زدم گفت: آب .... بعد هم غش کرد و افتاد!

بقیه بچه ها به آب رسیده بودند. صدایشان را می شنیدم. با سختی دوستم را بلد کردم. کشان کشان به سمت آب رفتیم.

صدای آب نزدیک تر شد. دوباره دوست مجروحم از هوش رفت! بالای سر دوستم ایستاده بودم. نگاهی به دور دستها انداختم. به یاد دوستانی بودم که از تشنگی جان داده بودند.

حال عجیبی داشتم. صدای آب نزدیکتر شده بود. همه وجودم منتظر آب بود. گویی همه سلولهای بدنم می گفت: آب

بدنم می لرزید. گفتم: اول دست و صورتم را شست و شو می کنم بعد ...

وارد آب شدم. بسیار خنک بود. دستم را داخل آب بردم. شروع به خوردن کردم. آنقدر خوردم که بدنم عرق کرد! خسته شدم. نشستم داخل آب. سه روز از اخرین باری که به راحتی آب خورده بودم می گذشت. آن هم در گرمای مردادماه.

یک لحظه یاد کربلا افتادم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد بچه ها افتادم. یاد برادر برهانی. یاد حاج اقا ترکان. چقدر برای آب التماس می کرد. یاد بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند!

دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر به هم وعده آب می دادد. یکی می گفت: من یک دبه آب می خوردم! دیگری می گفت: من تا جایی که بتوانم . دیگری ....

اما همه آنها از تشنگی جان دادند! اشک از چشمانم جاری شده بود. دیگر بچه ها هم گریه می کردند. همه به یاد دوستانشان بودند. صدای ناله ها بلند شده بود.

نگاهی به دستانم کردم. هنوز خونی بود! خون دوستان شهیدم. فراموش کردم دستانم را آب بکشم.

من با همین دستان آب خورده بودم. برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز بی هوش روی زمین بود. کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد. او را آوردیم کنار رودخانه.

ساعت را نگاه کردم. دو نیمه شب بود. همانجا دراز کشیدم . برای دو ساعت هیچ چیزی نفهمیدم......



.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
یــــــــا زهــــــرا
نام: محمدرضا تورجی زاده
تولد : 23 تیر ماه 1343
فرزند: حسن
شهادت: 5 اردیبهشت 1366
محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای 10
محل دفن:گلزار شهدای اصفهان
روبروی فروشگاه فرهنگی شاهد
حرف دل
روی قبرم بنویسید که خواهربودم
سالها منتظر روی برادر بودم
بنویسید گرفتار نباشم چه کنم؟
روی قبرم بنویسیدجدایی سخت است
اینهمه راه بیایم،تو نیایی سخت است
یوسفم رفته و از آمدنش بیخبرم
سالها میشود و از پیرهنش بیخبرم
نوای یار
طلا روی طلا
شهید محمدرضا تورجی زاده
وب های مرجع همکار
آرشیو ماهانه
منو اصلی
نویسندگان

Up Page
ابزار و قالب وبلاگکد پرش به بالای صفحه وب