((بنده این را فقط عنایت آقا صاحب الزمان می دانم))
گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاه ها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرمودند:
((در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم.))
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم.
مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را می فرستند. شک نکنید.
گفتم : الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم:
یا صاحب الزمان ادرکنی.
ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. بلند بلند حرف می زدند.
هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند در منطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقی ها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتین هایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش برد. بچه ها پرسیدند: حالا چه کار کنیم؟ به کدام سمت برویم!؟
نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم!
به کمک یکی از بچه ها رفتم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد چیز دیگری نبود.
آمدیم پایین . راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف می زد. کسی که راه درست را نشان می داد. گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاه ها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرمودند: در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم.
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را می فرستند. شک نکنید.
بعد مکثیر کردم و گفتم : الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا . آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده. پایش را هم در آب گذاشته. بعد چون چشمش نمی دید، پوتینها را داخل آب گذاشته بود. آب هم آنها را برده بود.
زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.
بچه ها با حالت خاصی به من نگاه می کردند. نمی دانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند! آنها از لا به لای درختان به ما نزدیک می شدند!
ما سریع در پشت درختان و صخره ها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش!
دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد.خوشحال شدم. آنها را می شناختم.
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم.
همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.
گفتم: بچه ها دیدید! دیدید. امام زمان ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم.
با هم حرکت کردیم . تعدادی دیگر از بچه ها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود.
آنها به طور اتفاقی پوتیهای روی آب را می بینند. از مدل پوتین و خون تازه روی آن می فهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند.
بعد به دنبال ما می آیند. اما ناامید می شوند و برمی گردند. لحظاتی بعد فریادهای یاصاحب الزمان را می شنوند. ایشان به دنبال صدا می آیند و ما را پیدا می کنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا صاحب الزمان می دانم.
بچه های گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی پاره و خونی . با پیوستن به نیروها کمی غذا خوردیم. آن هم بعد از چهار روز ! بعد با هم به سمت عقب حرکت کردیم.
آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلی کوپتر به عقب رفتیم.
عملیات والفجر 2 برای ما به پایان رسید. هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد.
در محور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانی پور فرمانده آسمانی و اسطوره بچه های اصفهان و فرمانده سپاه صاحب الزمان به خدا رسید.
ایشان در مرحله بعدی عملیات بچه ها را به عقب فرستاد. بعد هم تنهای تنها با خدا همراه شد. ماند تا بچه ها به عقب بروند. او می خواست گمنام بماند و اینگونه شد.
اما در محورهای دیگر کار با موفقیت همراه بود. دشمن با تلفات سنگین مجبور به عقب نشینی شده بود. به هر حال ما را به عقب بردند. مدتی در بیمارستان بودم. یک ماه بعد مرخص شدم.