روزهای آغاز سال 43 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید!
مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای!
رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات زیادی داشتیم.
البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل می کردیم و شکر خدا را می کردیم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!
مادرم بیش از همه به من سفارش می کرد. می گفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. میگفت: هر غذایی که برایت می آورند نخور!
من هم تا آنجا که می توانستم عمل می کردم. اما من همیشه وهمه جا دعا می کردم. کاری از دستم برنمی آمد الا دعا!
می گفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح می خواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) خدایا تو حلّال همه مشکلاتی آنچه خیر است به ما عطا کن.
رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمی گذاشت. با اینحال سعی می کردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم.
بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد. پسری بود بسیار زیبا. همه می گفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ...
پدرش نام او را «محمد رضا» انتخاب کرد. خیلی هم خوشحال بود.
من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی. من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم.
اما خدا همه درها را به روی انسان نمی بندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود.
هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرده بود.
محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله بود. همسایه ها می گفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات لااقل این بچه هیچ اذیتی ندارد.
برگرفته از وبلاگ : tooraji.blogfa.com